دل شیمیایی
نفسم بالا نمی آید...
انگاار شیمیایی این شهر شده ام...
.
.
.
بوی دل سوخته ام را در می آورد...
اشک های بی امان چشمانم...
وقتی که میان خیره گی سیم خاردارها در تب و تاب کربلای اربابم میسوزم...
.
.
دل بی قراری می کند...دل؟...کدام دل؟...دل را که قرار بود به شن های روان فکه بسپارم..
..سپردم؟...نمی دانم!!...نمی دانم!!...
ولی میدانم جسمی صنوبری شکل بی قرارانه خود را به قفس تنگ سینه می کوبد...
دیوانگی اش همیشگی ست....اما اینبار جنس جنونش فرق می کند...
پرنده ای بی بال و پر را ماند که از آشیانه اش بیرون افتاده است...
چقدر غریبی ای دل!....
**********
مضطرنوشت:
**چقدر جفاکار است کسی که خود را در این دنیا تـنـــهـــا بداند....
"حسیـــــن"امیری برایم و نعم الامیر...
**صد بغض نگفته..من و دلتنگی ها...
**دو قدم؟؟؟نه...نگهی تا خود مولا مانده...
**شهدا العـــــفو...